زن دیگر خسته شده؛ به قول خودش از پا درآمده. سههفته است دارد پوشک را از مستر میگیرد و تلاشش بیحاصل است. نگاهش که میکنم یاد سیزیف میافتم. آنسنگ هم که در پایان روز قِل میخورد و برمیگردد سر جای اولش، مستر است. من هم لابد پرسفونهام. در حال نظارت بر احوال سیزیف و سنگ بدقلقش.
دانلود فایل صوتی درس تفسیر موضوعی قرآن کریم برگرفته از تفسیر نمونه-جلسه ششمبالأخره توانستم با داوران جشنواره ارتباط بگیرم و ازشان بخواهم ناداستانم را نقد کنند. پیشنهاد الهَه بود در واقع. یکروز در ایمیلی از دبیرخانه خواستم ایمیلهاشان را برایم بفرستد یا نقدهایی که برای اثرم نوشتهاند. گفتند: آثار داوری شدهاند و نه نقد. و قرار شد درخواستم را با داوران درمیان بگذارند. اما بعد از چندروز که خبری نشد و سراغی گرفتم برایم نوشتند که مشغله دارند و فرصت چنین کاری را در این ایام ندارند و گفتند بهتر است خودم اقدام کنم. خاطرم نیست چندبار متن درخواستم را نوشتم. پاک کردم و باز از سر گرفتم. باید مودبانه، بسیار مؤدبانه درخواستم را مینوشتم. بعد منتظر میماندم ببینم چه میگویند. اصلا وقتش را دارند یا نه. اگر وقتش را داشتند تازه میتوانستم متنم را برایشان بفرستم. راستش کمیهول شدهبودم. فرهنگ طیفی باز کردهبودم که خدای نکرده از واژههای سبکی استفاده نکنم! لغتها را دستکاری کردم. دیدم ادبی و بدتر شد. باز یکچیز دیگر نوشتم و بعد از چندساعت عاقبت برایشان فرستادم. جالب اینجا بود که دهدقیقهی بعد یکیشان پاسخ داد و یکساعت بعد با سهنفرشان صحبت کردهبودم و از هیجان تپیدهبودم. اصلا انتظار چنین سرعتی در پاسخگویی نداشتم. امیدوارم دیگر هیچوقت در چنین موقعیتی قرار نگیرم. باید به پرسشهای سهنفرشان همزمان جواب میدادم. حس میکردم چقدر ناتوانم و زمان لعنتی ایستادهبود و حرکت نمیکرد. تا دوروز بعدش حس حماقت احاطهام کردهبود. فکر میکردم یک بیعرضهی پرمدعای به تمام معنام که حتی نمیتوانم نرمال صحبت کنم.
از وحید جلیلی به ابراهیم حاتمی کیا!اسامیبرگزیدگان جشنواره را اعلام کردهاند. نفرات اول تا سوم را. من نیستم در این فهرست. هر دومرحلهی قبل که اثرم خودش را کشاند بالا و بالأخره به فینال رسید هیجانزده شدم، تپش قلب میگرفتم و درحالیکه نمیتوانستم یکجا بند شوم به حیاط میرفتم و چنددقیقهای به کنتور برق خیره میشدم بعد دور خانه میچرخیدم. و یکم بعدتر از آن به خودم میآمدم که چطور از هیجان و خوشی، گُر گرفتهام و چنددقیقه بیوقفه بلند بلند حرف زدهام و به آدمهای دور و نزدیک خبر دادهام که ببینید! ببینید! وقتی از فراخوان رؤیاهام حرف میزنم، دقیقا از چه حرف میزنم! آدمهای دور و نزدیک تشویقم میکردند و آرزوهای خوبشان را به سمتم روانه میکردند. اما امروز با انگشتهای لرزان و قلبی که در سینه جا نمیشد، بیانیهی داوران را کنار میزدم تا برسم به اسامیو در انتهاش که دیدم خبری نیست راستش کمیغمگین شدم و چیزی در دلم فشرده شد. نتوانستم. نتواستم به قول الهه آن هیجان اصیل را بار دیگر تجربه کنم.
شروع غداهای جامد برای کودکانگار همهچیز دیر و از دهنافتاده است. زن برنج خیسانده برای خورشتی که دیروز پخته و گذاشته ته یخچال. دیشب، شیفت مرد بوده که برود قرصهای پدربزرگ را بدهد و بماند تا صبح. میگوید آنجا خوابش نمیبرد. یا خیلی سرد است یا خیلی گرم. من شب را خوابیدهام. پسِ ساعتها بیداری خوابیدهام. زن پرسید: «چندساعت؟» گفتم: « بیستویک ساعتی میشود به گمانم.» گفتم: «ضعف دارم و نمیتوانم بلند شوم.» زن برایم ماکارونی داغ کرد و آورد. گفتم: «باید بیدار بمانم.» گفت: «باید بخوابی» گفتم: «سرماخوردگی لعنتی برنامههام را به هم ریخت.» گفت: «بقیهاش بماند برای فردا.» گفتم: « مباحث امروز را جمع کردهام، اما کار داستانم مانده.» گفت: « من هم خورشتم را پختهام و برنجم مانده.» صورتم را با آب سرد شستم. چندبار. برگشتم به خودم. به کاری که باید تمام میشد. کمیدربارهی پلات خواندم. نطفهی چندروزهی داستانم را نگاه کردم. نطفهی ضعیفی بود. یک برگهی آسه گذاشتم روبروم. خطکشی کردم. سعی کردم خانهها را پر کنم. با پلاتی که از قبل نوشتهبودم مشکل داشتم. پاک کردم از نو نوشتم. آرمینا یکی از تمرینهای نیلگیمن را نوشته بود. یکداستان کوتاه بود. گذاشتهبودم سر فرصت بخوانم. یکتمرین معمولی نبود. باید تحلیل میشد. خواندمش. چندنکته یادداشت کردم. سوالی که داشتم هم اضافه کردم که بعد در ایمیلی که برایش میفرستم بپرسم. ۲۲/۵ساعت شد. آمدم بخوابم یادم آمد که باید گزارش هم مینوشتم اینجا. یککار گروهی را هم نرسیدهبودم انجام دهم. بعد دیگر چیزی نفهمیدم. بیدار شدم و دیدم مرد صبح برگشته و خوابیده. زن میخواست برنج بگذارد. صبحانه را دیر میخوردم. گزارش را دیر ثبت میکردم. باید کار گروهی را با تأخیر شروع میکردم. نطفه را نگه داشتهبودم و فکر میکردم به جز آن، چقدر همه چیز دیر و از دهنافتاده است.
شروع غداهای جامد برای کودکاین که میبینید پروژهی جدید من است. وسط سرشلوغیها، درسخواندنها و نخواندنها، نوشتنها و ننوشتنها، پرورش مستر و خردهفرمایشات زن وَ مرد، اینیکی هم قرار است بیاید وصله شود به فهرست کارهام و نمیدانم چرا؟ صبح، فال حروف ابجد زدم. سعی کردم با حضور قلب، حمد و آیهاش را بخوانم و موقع نیتکردن تمرکز کافی داشتهباشم تا فالم حرفهای مفیدی تحویلم دهد و مثلا نگوید آنزنِ گندمگونِ فلان، در پی صدمه و آسیب به تو است. و فکر میکنید چه شد؟ انگشت سبابهام دقیقا روی خط میان «ج ج ج» و «ب ج ج» فرود آمد. تعجبی ندارد؛ جدولاش از کف دست هم کوچکتر است، بااینحال شصتوچهار خانه را در خودش جا داده. همیشه نصف انگشتم از خط و حصار خانهها میزند بیرون و نصفش میافتد روی خانههای کناری یا به حریم خانهی بالاتر و پایینتر تجاوز میکند. زن بهم گفتهبود: «وقتی اینطور میشود دوباره نیت کن و انگشت بزن.» گفتم: «از کجا معلوم که باز دو فالی نشوم؟» بعد یادم آمد که آنروز که تا کمر رفتهبودم توی صندوق آهنیِ انبار، در انتهاش، با دو غنیمت برگشتهبودم به اتاق پذیرایی. یک دوات قدیمیبود که مرد احتمال میداد از عمهجان زینت ماندهباشد. یکی روی درب شیشهی جوهر نوشتهبود: نه بشکند! نه خشک شود! مرد این را که دید گفت: «این دستخط شاهپور است!» غنیمت دوم مکعبمستطیل چوبیای بود قدِ دو بندانگشت که لااقل تا صبح امروز هیچ نشانهی عجیبی در ظاهرش نداشت و حالا دارد. روی هر چهار وجه مستطیلیشکلِ سمبادهنخوردهاش، یکی از حروف ابجد را با ماژیک مشکی نوشتهام. بعد، حمد و آیه خواندم، نیت کردم و تاس چوبی انداختم! اولِ فال تازهام نوشته: «به آنچه که نیت کردهای میرسی اما باید صبر داشتهباشی...» و در خط آخرش آمده: «اگر قصد انجام کاری را داری چندروزی دست نگهدار!» قصد انجام چه کاری داشتم بهجز شروع این پروژه در وبلاگم؟ نه ابجد عزیز! نمیتوانم دست نگهدارم چون در دوخط بالاترش، برای اولینبار در این نهسال، حرمت میانمان را خدشهدار کردهای و بهم گفتهای: «اینروزها نادانی میکنی و به اندرز و نصایح دیگران گوش نمیکنی.» حالا که اینطور است میخواهم همان نادانی باشم که خودت گفتهای.
شروع غداهای جامد برای کودک• زن دارد از اعتیاد مستر به تماشای کارتون میکاهد. نشمردهام اما چندشبی میشود. با مرد رفتهاند تنظیمات ماهواره را بهم ریختهاند و عاقبت فهمیدهاند از کجا باید شبکه را قطع کرد. شبها از یازده به بعد یکی مستر را به بهانهای از نشیمن میبرد بیرون و آنیکی شبکه را قطع میکند. یکی دو شب اول از فرط عادت و آمختگی به این برنامهها کارش به پرخاش هم کشید. حالا دارد عادت میکند. خوابش هم بهتر شده. به جای هشت صبح، سه شب میخوابد! •
قیمت کشک خشک گاوی• زن دارد از اعتیاد مستر به تماشای کارتون میکاهد. نشمردهام اما چندشبی میشود. با مرد رفتهاند تنظیمات ماهواره را بهم ریختهاند و عاقبت فهمیدهاند از کجا باید شبکه را قطع کرد. شبها از یازده به بعد یکی مستر را به بهانهای از نشیمن میبرد بیرون و آنیکی شبکه را قطع میکند. یکی دو شب اول از فرط عادت و آمختگی به این برنامهها کارش به پرخاش هم کشید. حالا دارد عادت میکند. خوابش هم بهتر شده. به جای هشت صبح، سه شب میخوابد! •
._163_. تومِیتو، سبز نیست بچهها!• زن دارد از اعتیاد مستر به تماشای کارتون میکاهد. نشمردهام اما چندشبی میشود. با مرد رفتهاند تنظیمات ماهواره را بهم ریختهاند و عاقبت فهمیدهاند از کجا باید شبکه را قطع کرد. شبها از یازده به بعد یکی مستر را به بهانهای از نشیمن میبرد بیرون و آنیکی شبکه را قطع میکند. یکی دو شب اول از فرط عادت و آمختگی به این برنامهها کارش به پرخاش هم کشید. حالا دارد عادت میکند. خوابش هم بهتر شده. به جای هشت صبح، سه شب میخوابد! •
._163_. تومِیتو، سبز نیست بچهها!تعداد صفحات : 0